همه چیز با چند قطره خون شروع شد. یا اگر دقیقتر بگویم از توصیف خون در یک صفحه. داشتم اثر کلاسیک لوئیس لوری برای کودکان با عنوان تابستانی برای مردن (۱۹۷۷) را میخواندم. این اثر دربارهی دختری است که از سرطان خون میمیرد. اولین چیزی که نشان میدهد این دختر بچه، مالی، مشکلی دارد آن است که خونریزی بینیاش بند نمیآید. بعد از آن، هر بار از بینی من خون میآمد، احساس میکردم که تا مرگ من چیزی نمانده است. شروع میکردم به چک کردنِ خارج از ارادهی دستها و پاهایم و به دنبال کبودیهای غیرعادی میگشتم، که خود نشانهی محتمل دیگری برای سرطان خون است. به آن عمقی که من در دوران نوجوانی خود دربارهی مرگ تأمل میکردم، برخی از افراد در بستر مرگ خود تحمل نمیکنند. وسواس من چنان عمیق بود که مجبور شدم کتاب را به دور اندازم.
وقتی بیش از یک دهه بعد، پزشکی به من گفت که دچار بیماری وسواس و رفتار خارج از اراده هستم (OCD) دنبال کردن ریسمان قرمز وسواس که از هر مرحله از زندگی من عبور کرده بود برایم ابداً کار دشواری نبود. زمانی که بیماری من تشخیص داده شد، من به همراه همهی افراد دیگری که برمبنای معیارها به بیماری وسواس مبتلا هستند، در یک سر طیفی قرار گرفته بودم که نمودار خصوصیتهای وسواسآمیز انسانها است.
این واقعیتی است که اصلاً نمیتوان آن را بزک کرد: وسواس در شکل کامل خود نوعی بیماری است. این بیماری میتواند، همانطور که من دستاول این موضوع را تجربه کردم، فرد را از کار بیندازد. اما در عین حال، وسواسی بودن با لحظهی فرهنگی کنونی ما تناسب دارد و افراد وسواسی که از کار افتاده نیستند معمولاً در رأس سلسله مراتبهای اجتماعی و شغلی قرار گرفتهاند. در اسطورههای یونانی تسیوس (Theseus)، یکی دیگر از وسواسیهای پرموفقیت، مینوتور (Minotaur) را میکشد و سپس با دنبال کردن ریسمان قرمزی که آریادنه (Ariadne) به او میدهد راه خود را در مسیر تودرتوی معماگونه مییابد.
در مورد من وسواس همیشه در یک خاک جوانه زده است: تهدید مبهم و هراسآور مرگ، خواه جسمانی، خواه اجتماعی و خواه اخلاقی. در همین دورانِ مطالعهی رمان لاوری (Lowry) بود که به طور همزمان کتاب آناتومی پدرم را که تألیف فرانک نِتِر است، مرتب از قفسه بیرون میآوردم و متقاعد شده بودم که از بدِ روزگار به بیماریهای کمیابی که در آن کتاب با جزئیاتی ترسناک توصیف شده مبتلا هستم. سپس زیر سنگ آسیای تحصیل آکادمیک در یک مدرسهی پر رقابت قرار گرفتم و ترس از نابودی خود را به مجرای مطالعهی وسواسگونه هدایت کردم. تنش عصبی که درون مرا میجوید هر چند مرا دچار احساس بدبختی میکرد اما همچنین مانند تازیانهای بود که مرا قبل از کنکور فیزیک به تلاشی دیوانهوار وادار کرد. هر جا ارادهام سست میشد، یک جرعه از جام ترس آن را دوباره زنده میکرد.
درست است که وقتی اجازه دادم ترسهایم راهنمای من شوند، بعضی از بهترین نمرات خود را دریافت کردم، اما همین ترسها در مواقعی مرا فلج میکردند. وقتی دچار بیماری وسواس هستید، هر فکر وسواسی در یک زمینهی خاص با یک رفتار خارج از اراده مرتبط همراه است – رفتاری که احساس میکنید باید آن را انجام دهید تا از شر آن فکر آزارنده خلاص شوید. حتی پس از آنکه کتاب تابستانی برای مردن را به دور انداختم، با مهارت بسیار، دغدغههای کوچک مرتبط با سلامتی را به بحرانهای بزرگی تبدیل میکردم و به شکلی خارج از اراده وبسایتهای پزشکی را در گوگل جستجو میکردم تا خود را قانع کنم که دچار سرطان خون یا رحم نیستم.
وقتی به عنوان نویسنده مشغول به کار شدم، با افکاری مهاجم که گویا از ناکجا سر بر میآوردند درگیر بودم: آن مقالهی قدیمی را که دربارهی بازماندههای فسیلی دایناسورها نوشته بودی به یادت هست؟ بهتر است آن را دوباره بخوانی و هر کلمه و هر عبارت را چک کنی، تا مطمئن شوی که اشتباهی نشده و تکتک منابع را ذکر کردهای. قافیهی «یک اشتباهی شده، یک اشتباهی شده» تقریباً بر صدای هر وسواسی که در مغز من فریاد میکشید، غلبه کرد. هر رفتار اجباری کوششی بیثمر برای خاموش کردن این صدا بود.
اغلب افراد وقتی دربارهی بیماری وسواس فکر میکنند کسی را در ذهن تصویر میکنند که با دقتِ کارکنان یک بیمارستان بستر خود را مرتب میکند یا به شکل پایانناپذیری دستهای خود را میشوید تا از شر میکروبها خلاص شود. اما من هرگز در این تعاریف جا نگرفتم ــ در واقع من آدم نامرتب و ژولیدهای هستم. تحقیقات نشان میدهد که افکار شکنجهآورِ مهاجم که بیماری وسواس را تعریف میکنند میتوانند خود را به شکلهایی با تنوع سرگیجهآور نمایان سازند. وسواسیهایی هستند که دائماً دستان خود را میشویند یا از تَرَکهای پیادهرو احتراز میکنند و البته کسانی مثل من هم هستند که وسواس آنها شبیه یک بحران وجودی ظاهر میشود.
افکار شکنجهآورِ مهاجم که بیماری وسواس را تعریف میکنند میتوانند خود را به شکلهایی با تنوع سرگیجهآور نمایان سازند. وسواسیهایی هستند که دائماً دستان خود را میشویند یا از تَرَکهای پیادهرو احتراز میکنند و البته کسانی مثل من هم هستند که وسواس آنها شبیه یک بحران وجودی ظاهر میشود.
بعضی از مبتلایان به وسواس افکار ناخواستهی خشونتآمیز دارند (مثلاً این فکر که دوستان یا اعضای خانوادهی خود را خواهند کشت) و رفتارهای اجباری مشخصی را انجام میدهند، مانند به دور انداختن همهی چاقوهای خانه برای اطمینان از اینکه کسی را نخواهند کشت (اگرچه شاید هرگز به یک مورچه هم آزار نرسانده باشند). برخی دیگر که اصطلاحاً به «وسواس ارتباطی» مبتلا هستند، دائماً فکر میکنند که همسرشان به آنها خیانت کرده، اگرچه هیچ شاهدی برای این مدعا ندارند، و مرتب تلفنها و رفت و آمد او را کنترل میکنند تا از وفاداری او اطمینان حاصل کنند. و بعضیها وسواس اخلاقی دارد و همیشه در این فکر هستند که کاری غیر اخلاقی انجام دادهاند، و خارج از اختیار دعا میکنند یا طلب عفو میکنند تا از بار گناهی که احساس میکنند قابل تحمل نیست آزاد شوند.
تقریباً تنها یک تا سه درصد جمعیت بشری وسواسهایی چنان شدید دارند که میتوان گفت به بیماری وسواس مبتلا هستند. اما گرایش انسانها به وسواس بسیار عمومیتر از این است و هزاران سال است که با ما همراه بوده است. اگر چنین نبود، احتمالاً به عنوان یک گونه از موجودات در موقعیت کنونیمان نبودیم.
آنچه دربارهی زیستشناسی وسواس میدانیم حاکی از آن است که مغزهای ما طوری طراحی شدهاند که وسواس را تا حدی تشویق کنند. تصاویر MRI نشان میدهد که افرادی که به بیماری وسواس مبتلا هستند در سه منطقهی کلیدی از مغز خود فعالیت غیر عادی دارند: قشر اوربیتوفرانتال، سینگولیت جایرس درونی، بیسال گانگلیا. کارکردهای این منطقههای مغز به شکلی حیاتی برای آنچه عصبشناسان تشخیص خطا مینامند ضروری هستند: تشخیص اینکه چیزی اشتباه است تا مسیری برای تصحیح آن اشتباه اندیشیده شود.
در افرادی که به وسواس مبتلا هستند، این سیستم تشخیص خطر شدیداً فعال میشود و باعث تولید چیزی میشوند که جفری شوارتز، روانکاو، از دانشگاه کالیفرنیا در لس آنجلس (UCLA)، آن را «یک سیگنال دائمی تشخیص خطا» میخواند. به عبارت دیگر بیماری وسواس مانند صدای دزدگیر ماشینی است که حتی وقتی سعی میکنید آن را قطع کنید، متوقف نمیشود.
با اینکه هیچکس صدای دزدگیر ماشین را دوست ندارد، اغلب ما اگر نگران دزدیده شدن ماشینمان باشیم به خواست خود چنین دزدگیری را نصب میکنیم. اگر بر مبنای نظریهی تکامل سخن بگوییم، وسواس ممکن است به دلیل مشابهی به وجود آمده باشد. استیون هرتلر، روانشناس، از دانشگاه نیو روشل در نیویورک، چنین مینویسد که «یک تنش اضطرابآور و انگیزهبخش هستهی عاطفی صفت وسواس است.» او توضیح میدهد که این تنش ما را به اعمالی وادار میسازد که برای حفظ بقای ما ضروری هستند. کسانی که دربارهی تهدیدات احتمالی دچار وسواس هستند (اشخاص مهاجم، مارها و ببرها) شاید همراهان خوشمشربی نباشند، اما گرایشهای کاساندرایی (Cassandra tendencies) بدبینانهی آنها دوستان و خانوادههایشان را محافظت کرده و امکان استمرار نسل آنها را افزایش داده است. روانکاو آلمانی مارتین برون چنین مینویسد: «وسواس را میتوانیم انتهای طیفی از استراتژیهای تکامل یافته برای احتراز از صدمات بدانیم»
همچنین ممکن است مغزهای ما در آسیبپذیرترین مراحل زندگیمان ما را بیش از هر زمان به سوی وسواس سوق دهند. بر اساس یک پژوهش از دانشگاه نورتوسترن در شیکاگو زنان پس از زایمان علائمی از بیماری وسواس را با شدتی در حدود چهار برابر عموم افراد تجربه میکنند: ترس دائمی دربارهی آسیب دیدن بچهی تازهمتولد یا ابتلای او به عفونت بسیار معمول است. پژوهشگران فکر میکنند که دلیل این موضوع آن است که میزانی از وسواسی بودن بعد از تولد بچه میتواند واکنشی وفقدهنده باشد و سطح بالایی از هوشیاری را ایجاد کند که برای مراقبت از یک موجود کوچک و بیدفاع لازم است.
مزایای یک سیستم حساس تشخیص خطر برای حفظ بقا میتواند توضیح دهد که چرا تشخیصدهندههای خطر با تنظیمات اندکی بالاتر از معمول نصیب میلیونها نفر از ما شده است. با اینکه حدوداً یک نفر از ۴۰ نفر دچار بیماری وسواس هستند، تقریباً یک نفر از هر ۱۰ نفر وسواس و رفتارهایی خارج از اراده را تجربه میکنند، اما نه به شدتی که در زندگی روزانهشان اختلال ایجاد کند.
در حالی که بیشتر ما گرایشهای از پیش تعیین شدهای به وسواس داریم، و بعضی بیش از دیگران چنین هستند، محیط فرهنگی کنونی ما این گرایشها را تشویق میکند و شدت میبخشد. تشویقهای جمعی ما از صفات مرتبط با وسواس در اخلاق کاری پروتستانها ریشه دارند، یعنی در مفهوم مولد بودن به عنوان یک مأموریت مقدس. ماکس وبر جامعهشناس آلمانی در سال ۱۹۰۵چنین نوشت: «چنین نگرشی به هیچوجه محصول طبیعت نیست. این نگرش تنها میتواند محصول یک فرآیند طولانی و دشوارِ آموزش و پرورش باشد.»
امروزه فرایند آموزش و پرورش (یعنی شیوهی سیستماتیکی که ما وسواس را پاداش میدهیم و تقویت میکنیم) از دوران ابتدایی آغاز میشود، جایی که کودکانِ تازه از پوشک درآمده ممکن است به علت عدم آمادگی تحصیلی سرخورده شوند. همین روند در تمام سالهای مدرسه ادامه دارد، از جمله وقتی که نوجوانان اجباراً نامههای سوابق تحصیلی خود را که باید حرف به حرف کامل باشد برای جلب علاقهی دانشگاههای خوشنامونشان تهیه میکنند. و همین روند در امتداد بزرگسالی نیز ادامه مییابد، در زمانی که ما رزومههای خود را به اطراف میفرستیم و برای دستیابی به آن چیزی که ما را از دیگران متمایز خواهد ساخت سخت تلاش میکنیم. درون سیستمی که به گفتهی وبر «بقای اقتصادی اصلح» پسندیده قلمداد میشود، موقعیتهای شغلی خوب کمیاب هستند و تفاوت میان افراد بالقوه برای این موقعیتها بسیار اندک است و نتایج اقتصادیِ از دست دادن این موقعیتها بسیار بزرگ است. عجیب نیست که تشخیصدهندههای خطرِ ما که از قبل حساس بودهاند، در حالت آژیر خطر قرار میگیرند.
به علاوه کسانی که به علت وسواس خود از بعضی موانع عبور میکنند پاداش فراوانی دریافت میکنند. عبارتهای توصیهنامههای متقاضیان کار که به موضوع وسواس اشاره دارد، چشمان مدیران استخدام کننده را به خود جلب میکند: «گرایش به جزئیات»، «مصالحهناپذیر»، «برخوردار از اخلاق برتر کاری». و بسیاری از همین مدیران به دلیل داشتن همین گرایشها از سلسله مراتب شغلی بالا رفتهاند. اِدا گوربیس، روانشناس و مدیر مؤسسهی بیماریهای مرتبط با اضطراب در لسآنجلس، میگوید که بسیاری از افرادِ حرفهای در واقع باید دغدغههای وسواسگونه داشته باشند که «از کنترل خارج نمیشود، و اطمینان حاصل میشود که کارها به درستی انجام میشوند». در میان کسانی که وسواس خود را به سمت هدفی سازنده هدایت کردهاند، مأموران بررسی محل وقوع جرم هستند که شواهد دقیق و جزیی را پیدا میکنند، ستارهشناسانی هستند که با سختکوشی شبها به آسمان خیره میشوند تا بینشهای دقیقتری دربارهی کیهان به دست آورند، و جراحانی هستند که دقت برشهایشان مرگ و زندگی بیماران را رقم میزند.
منبع : نگاه نو